هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق به او نمرده به فتوای من نماز کنید
عادت کرده ایم. زندگی ما شده است یک ماشین خودکار که صبح ها را به شب می رساند وروز بعد دوباره از نو!
یک زمانی بود که فرصتی برای خودمان می گذاشتیم . کمی فکر می کردیم ، به گذشته ، .... خدا ..... قیامت و....
اما حالا اینترنت و وی چت و....فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته است. راستی چه می کنیم ؟! به کجامی رویم؟! نکند آخر کار دست خالی از این ویرانه برویم و راهی سفرشویم . نکند اصلا ندانیم که برای چه آمده بودیم.
سید شهیدان اهل قلم می گفت : اگر مقصود پرواز است قفس ویران بهتر ، پرستویی که مقصد را در پرواز می بیند از ویرانی لانه نمی هراسد. و اگر نردبانی از این خاک به آسمان نباشد ، جز کرم هایی فربه وتن پرور نمی آید.
چرا مهار زندگی ما به دست شیطان سپرده شده؟! چرا نمازها و عبادت ما دیگر با حال و با صفا نیست؟
رفقاباید برای این حرف ها وقت بگذاریم.
جمعیت زیادی در خیابان های مکه در حال تردد بود . همراه جمعی از دوستانم به هتل برمی گشتیم . در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید : (( شما ایرانی هستید؟))
گفتم: بله . گفت : ((بسیجی ای؟)) نگاهی به چفیه دور گردنم انداختم و پاسخ دادم : امرتان را بفرمایید.
مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: من از مسلمانان آلمان هستم ، .قتی عازم عربستان می شدم ، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند . به آنان گفتم : از من چه سوغاتی می خواهید؟
گفتند : وقتی به عربستان رفتی ، برو پیش زوار ایرانی ، در میان آنها عده ای بسیجی هستند ، آن ها را پیدا کن . خاطرات جبهه آن ها بهترین سوغاتی برای ماست.
هنگام خداحافظی نیز نشانی قرار گاه راهیان نور خوزستان را به او دادم.
یک سال بعد آن مرد به همراه پنجاه نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای دوستان خود به آلمان برد.
رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه
تا رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود
نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد
زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه
به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم
بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟
بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره
وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده
گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد
... بعدها اون بسیجی رو دیدم
وقتی شناختمش شرمنده شدم
آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود
فرمانده ی لشکرمون...
روایتی از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
منبع: کتاب آقا مهدی ، صفحه
یه پسربچه ایرانی رو آوردیم که ازش حرف بکشیم ، خیلی کم سن وسال بود .بهش گفتم : مگه سن سربازی توی ایران 18 سال تمام نیست؟
سرش رو به علامت تایید تکان داد. بعد هم مسخره اش کردم و گفتم : ((شاید به خاطر جنگ ، خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن بچه ها شده!))
جوابش خیلی من رو اذیت کرد . گفت : ((سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده))